آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
بنویس... ...سرما...!!! شاید دل آسمان گرفت... بنویس... ...آدم..!!! شاید خدا رحمش گرفت... بنویس.... ... آبی.... شاید نوشتن ها رنگین شد..... بنویس... قلم را روی کاغذ میگذارد.از جایش برمیخیزد. از پشت میز بلند میشود.سرش را پایین می اندازد تا چشمش به آینه نیفتد.چشم دیدنش را هم نداشت. از آن مفلوک اسیر در قفس میترسید. آرام آرام، خسته قدم برمیدارد.قدم بی صدایش سکوت مبهم ناشناخته ی اتاقک تاریک را نمیشکند. اینجا چیزی برای شکستن نیست.همه چیز قبلا شکسته است.ترک ها و زخم ها قبلا وارد شده اند. روی دیوار سرخ درونش جایی برای زخم و سوختگی نیست. خسته و آرام جلوی پنجره بسته.بغض و ماتم چشمان سوخته از ظلم روزگار هستی سوز نمیشکند.همه چیز قبلا شکسته است... سکوت پابرجا...سرود بیکلام رفتن ها و انتظار های چشمان غرق در رگ های سرخی که گذرگاه زهرند را میخواند. پشت پنجره بی گمان روشنایی است.اما این روشنایی برای موجودشب مسموم است. آهسته باز میگردد.گلی خشکیده در دست.ورقی سفید روی دفتر قلمی روی کاغذ.آینه ممنوعه روی دیوار. سرها پایین... قلم را برنمیدارد.کاغذ سیاه نمیشود.همه چیز قبلا سیاه شده است.همه چیز نوشته شده است. گل خشکیده روی کاغذ.... ایستاده بر گوشه ای دیگر دیوار انتظار را مینگرد.کاش این دیوار میشکست.... کاش این آینه میشکست... اما... همه چیز قبلا شکسته است... //////// در باز میشود. سکوت میشکند......
Power By:
LoxBlog.Com |