آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
سلام نمیکنم شاید هر روز به امیدی همین سلام نکرده ببینمت....... اینجا آسمان رویای من است.گاهی ابری.گاهی بارونی.گاهی صاف صاف و گاهی ....... شاید این همان دفتر خاطرات من است.نمیدانم.... دلداده ی تنهای درختی که خزان مادرش است ساده ترین بخش زبان یک کویر بارانی این است: ریشه ی محسوس خطرناک ترین بعد بشر... چقدر امیدوار است... گم شده در رقص مستانه ی دود سرود سبزینگی میخواند.... من باورت ندارم!! به راستی من چرا؟ من به چه میخندم؟؟ وقتی که "واژگان" این چنین "خاطره وار" غم انگیزند. من به چه میخندم؟ شاید من به مفهوم جدایی در قالب زمان یا آتش دل در بعد جهان میخندم...... احساسات من گنجایش صدایت را ندارد فریاد بزن میخواهم نابودم کنی صدایم کن که از نام تو طاس رسوایی دلم شکست فریاد بزن تا ذره ذره ام تو را همراهی کند عمق چشم تو بی انتهاست فریاد بزن نام من غرق صدایت پیش خداست. کاش دور و برت را نگاه میکردی اقلا کمی نگاهم کن سوخته ی آتش عشقم غرق دریای تو سرما.... سکوت بی پروای آسمان... خیالات خیابان غرق در مه ابهام زمین... نمیبینمش"آسمان را میگویم" بشکنش... بشکن این شیشه ی وحشت که سرمایش عجب سرمای خوفناکیست به آتش بزن من پشت سرت هستم....... باران که بیاید همه شاعر میشوند . . . . .
راز این کلبه ی خاموش
فراموشیست
خاطراتمان زیر سقف کلبه مدفون است
کاش بدانستی
چشم انتظار تو ام تا بیایی
.
.
کلید کلبه در دست تو گم شده بود!
تو همانی که به من گفت:
نیلوفر مظهر زندگانیست
تو اشتباه میکردی
اجازه ی زندگی را مرگ مرداب صادر میکرد!!!
آن کسی که سوخت من بودم
نه تو!!!
نمیدانم
شاید مرثیه ها درباران متولد میشوند...
شاید..
موسیقی عشق فی البداهه میگوید
کاش تو هم شاعر بشوی........
Power By:
LoxBlog.Com |