آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
زیر سقف بیرنگ آسمان من راه خودم را میروم تو نیز با دیگری اوج موسیقی همینجاست.... من هنوزم عاشقم.. چه تشییع جنازه ی باشکوهیست پیکر ماه در آسمان کودکی از پدر پرسید پس چرا چشمانش باز است نمیدانست که مرگ یعنی رفتن از یاد... آسمان... بوم نقاشی رویاهای من است زمین.... نمیدانم.. دیریست که پشیمانم سالهاییست در حسرت سایبان چتر توام چرا آخر یکی از پا می افتد؟ مگر زندگانی را خدایی نیست؟ چرا باید از صخره بیفتد؟ . چرا بیچاره ای در راه؟ چرا اشک خون و دل سنگ؟ . چرا آخر یکی از پا میفتد؟ برای کمک آیا راهی نیست؟ . چرا زندگانی این چنین است؟ برای صلح و دوستی راهی نیست؟ چرا باید بهشت را خوب بدانیم از کجا معلوم آیا در آن پرتگاهی نیست؟ از تو درخشانتری نیست،باور کن از عشق درد بدتری نیست.باور کن از آن چشمانت شیدایی میبارد از من دیوانه تری نیست باور کن امشب.. .. بوم نقاشیم خاطرات مبهم تو بود تکه ها را کنار هم میچیدم سر هر کوچه هوای تو بود کوچه باغ تنهایی را طی میکنم قسم به چشمت که سرا،سرای تو بود.. این چه زمانه ایست این چنین که دیر بیرون میاید خورشید و سخر خیزی صبح به دست باد رفته است دیگر چه امیدی به بیدار شدن توست... دل به ویرانه پنه برد... بس نوشتم،سنگ ترک خورد عمری سوختیم و ساختیم،آخر آتش آمد و دلم برد... قهوه ای سفارش میدهم .....تلخ میخورم . یخ بسته ام شیشه شده منتظر سنگ شده ام یکی نیست که از نشانم بگوید ... .......... آه ......!! خدایا!!! چه دلتنگ شده ام... . به ذهنم نزدیک بود . با امواج خیالم لمسش میکردم . باز کردم چشمانم را . هنوز در باغچه ایستاده ام . او را نمیبینم کسی با ضمیر ناخودآگاهم گفت . خدا همان امواج بود... خزان است گردتاریکی زودتر از هر روز موی سپید روز را میکشد در آغوش غریبی تنها دیده را بسته سرود سرخ میخواند... گفت:"چه رنگی؟" آسمان بارید نگاهش نکردم گفت چه رنگی؟ بادی وزید هیچ نگفتم گفت چه رنگی؟ درختان چرخیدند قلبها تپیدند سر بر نیاوردم ... کبوتر ها پریدند خواستم سر بالا کنم بگویم به رنگ دل تو .. رفته بود... ابر ها باریدند.... گفتند اینجا سرای مجانین است و بس . . . . . . سلام در وبلاگ دختر پاییزhttp://nilofaretanha.loxblog.com/ به یک شعر برخوردم به نام( ای کاش) . اصل شعر رو براتون میزارم. بعد از اون این شعر اومد تو ذهنم که شاید ادامش حساب میشه. تکه شعر دختر پاییز: ای کاش...کاش هميشه در کودکي مي مانديم.. ادامه مال منه: روزگاری میرسد.... ........که میرسی.....!! روی دیوار قلبم جای میخ هاست جای هر میخ یادگار دردهاست شیفته ی چشم انداز ناز ی شدم که فقط درون چشم هاست قاب چشمت را روی دیوار قلبم نصب کردم جای هر میخ زخم همان چشم هاست... پرنده ای بیچاره در لانه میلرزد درخت درگیر گردباد حوادث بنیان کن جوجه ناامیدانه فریاد میزند خدایا!! به مسکین بیچاره رحم کن موجود مفلوک میمیرد آرام خدایا!! بشکن این سکوت مرگبار را... قطرات باران همگی سرازیر آسمان بخشی از وجودش را میسپرد به زمین قطره ها اما همگی در طول عمر کوتاه خویش مینالند ز تنهایی خویش .. خدایا!!! بیخبرانند از همیاران خویش سلام قالب شعری زیر یک قالب متفاوته. دوست داشتم ببینم میتونم توی این قالب هم شعر بگم یا نه. این یک قسمتی از یک شعره.میخواستم نظر شماهارو بدونم. کی میخواد بشنوه؟؟؟ فریاد میزنم تا بشنوه همه عالم چه کسی از همه تشنه تره؟ فال گیره تنها نشسته میگیره فالم طالع من از همه دنیا بدتره اینقدر تو منجلاب وحشت غرق شدم که دیگه با جهنمه کارم ................... تحمل گاهی روزا سخته دل یه گرگ برا بره ای مثل من سخت سخته چه گناهی کرده بودم که افتادم گیر این جماعت هفت خطه همه مثل حیوون میمونن تو بینشون مثل بره .................. کی میخواد بشنوه؟ ............. بنویس... ...سرما...!!! شاید دل آسمان گرفت... بنویس... ...آدم..!!! شاید خدا رحمش گرفت... بنویس.... ... آبی.... شاید نوشتن ها رنگین شد..... بنویس... سهم من از این دنیا چیه؟ یک شاخه گل خشکیده به انتظار نشسته و خونین،دو دیده کز کردن ها در کنج خلوت هق هق آسمون.... قلم و کاغذ تنهایی اینجا شاعر شدن شده چه آسون..... هیچ کس نبود بگوید صبح به این زودی کجا؟ بدین سکوت مبهم و دل خسته،کجا؟ بار سفر بستی تنهایی کجا؟ بدین روی غمگین و دیدگان خونبار،کجا؟ کسی نیست بدرقه ی راحت بشود بی کس و تنها سوی بیکران چنین شتابان،کجا؟؟؟؟ قلم را روی کاغذ میگذارد.از جایش برمیخیزد. از پشت میز بلند میشود.سرش را پایین می اندازد تا چشمش به آینه نیفتد.چشم دیدنش را هم نداشت. از آن مفلوک اسیر در قفس میترسید. آرام آرام، خسته قدم برمیدارد.قدم بی صدایش سکوت مبهم ناشناخته ی اتاقک تاریک را نمیشکند. اینجا چیزی برای شکستن نیست.همه چیز قبلا شکسته است.ترک ها و زخم ها قبلا وارد شده اند. روی دیوار سرخ درونش جایی برای زخم و سوختگی نیست. خسته و آرام جلوی پنجره بسته.بغض و ماتم چشمان سوخته از ظلم روزگار هستی سوز نمیشکند.همه چیز قبلا شکسته است... سکوت پابرجا...سرود بیکلام رفتن ها و انتظار های چشمان غرق در رگ های سرخی که گذرگاه زهرند را میخواند. پشت پنجره بی گمان روشنایی است.اما این روشنایی برای موجودشب مسموم است. آهسته باز میگردد.گلی خشکیده در دست.ورقی سفید روی دفتر قلمی روی کاغذ.آینه ممنوعه روی دیوار. سرها پایین... قلم را برنمیدارد.کاغذ سیاه نمیشود.همه چیز قبلا سیاه شده است.همه چیز نوشته شده است. گل خشکیده روی کاغذ.... ایستاده بر گوشه ای دیگر دیوار انتظار را مینگرد.کاش این دیوار میشکست.... کاش این آینه میشکست... اما... همه چیز قبلا شکسته است... //////// در باز میشود. سکوت میشکند......
کاش دلم را نمیدادم
...
نگاهم را پس بده...
میسوزم و خیس انتظار باران تو ام
کاش میشد همان زمستان هایی بیاید که
غرق در برف رویا ؛ در آغوش باز توام
شبی دیگر است..
از همان شبهایی که تکه های پازل سیاه را کنار هم میچیدم
..
تا شاید نقاشی رویاهایم را پیدا کنم..
.
به امید روزی که دو قهوه ی شیرین سفارش بدهم...
چشم انتظاران همگی اینجا خانه دارند
شلوغ ترین خانه ی تنهاترین بود و بس
حالا تک و تنها نشسته، هنوز مجنون مانده ام
تا به جاي دلهايمان
سر زانوهايمان زخمي ميشد!!!
.......
کاش دلهامان شاد میشد
همه یکصدا میخواندیم
آدمک چوبی میساختیم
کاش، همرنگ آسمان بودیم
دلها پر نور میشد
گاه گاهی اگر دلمان میگرفت
سهممان تکه سفیدی،ابر میشد......
و میبینی که دیگر دلم سنگ شده....!!!!
Power By:
LoxBlog.Com |