آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
و چه موسیقی دلنوازی بود در این فضای رعب و وحشت صدای کشیده شدن قلمی روی کاغذ...!!! و چه سرنوشت دردناکیست خون موج میزد از چشمان باغبان پیر میکند ناله میکشد آه حقیقت را دریافتیم چه دیر انتظار نبود از باد انتظار نبود از گل از آتش روزگار شدیم پیر بشکست کمرم از طوفان دستانم غرق خون زگل پرتیغ خدایا!!! فهمیدم چه دیر از زندگی با روشنایی گشته ام سیر... ناله ی پرنده ی شب درد در وجود فضا رخنه میکند چوب خشکیده زیر پای رهگذری آهسته میشکند پرشکسته ستاره ای زیر آوار شب سرود جاودانگی بر درد میخواند غریبه ای نشسته بر کنج خلوت صورت مرگ از دردش می آید به درد خدا را مقصر این بیچارگی میداند خلوتی پر زدرد مرگ نشسته بر کنار غریبه گریه کنان خدا را میخواند.... سال ها از ساعت طلایی زمان میگذرد... شن هاسرازیر میشوند... گردابی خاکی مکش هرآنچه زمانش مینامند جویبار طلایی لحظه ها تابی عاشقانه در ماسه های طلایی تلی از طلا زیر پای جوی پایانه جویبار چشمی دوخته به ساعت نبودن هارا میشمرد سال ها از ساعت طلایی زمان میگذرد.... (تقدیم به او...) و عجب دنیایی دارند... ساعتی خنده... ساعتی گریه... ساعتی خیره به دور دست.... گاهی صحبت با گل یاسی. گاهی نشستن پای صحبت محبوبه... گاهی شمردن تپش قلب زمین... گاهی در شوق پرواز.. چه عجیب دنیایی دارند.. دیوانگان!!!! میگویند شعری از دلدادگی بگو! گر نمیخندی و زخمی هستی از شادی بگو سیاهی باش که میخنداند مردم را دلت اگر خونین است از بی خیالی بگو همه ی وجودت اگر غرق در اشک و خون است از عاشقی دم نزن؛ از پاکی بگو نمیدانند خون جگر است که میرود مطربی کرده و میگویند از ساقی بگو زندگی تماشاخانه ی خدا نیست سرنوشت است... لیک میگویند از بازی بگو پیری خسته سوی مرگ میرود صورتش ندیده و میگویند از جوانی بگو غزل عشق از آهی و جگری برخواسته است خون جگر را ندیده و میگویند از عاشقی بگو
قلبی خالی
تپشی بی هدف
چه بی ستاره آسمانیست
غرق در تنهایی مینویسد پایان
و چه خونبار پایانیست!!!
Power By:
LoxBlog.Com |