آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
هیچ کس نبود بگوید صبح به این زودی کجا؟ بدین سکوت مبهم و دل خسته،کجا؟ بار سفر بستی تنهایی کجا؟ بدین روی غمگین و دیدگان خونبار،کجا؟ کسی نیست بدرقه ی راحت بشود بی کس و تنها سوی بیکران چنین شتابان،کجا؟؟؟؟ من اصولا شاعر نیستم.ولی شعر رو خیلی دوست دارم. این شعر اولین شعر من بوده که دست نخورده گذاشتمش. ...بنگر... چشم های نازت را باز کن دنیای هزار رنگ عشق را بنگر نگاهی به خانه ی قلبم بیانداز زخم ها و نقاشی های دیوار را بنگر دسته کلاغ های شوم آسمان را ببین کبوتر های اسیر در حیاط را بنگر از هر خانه به خانه ای دیگر شو چشمان ماتم زده ی کودکان را بنگر پیرمردی تنها در خیابان است نی غمگین شکسته در دستانش را بنگر اشکی از چشمان یتیم نمی آید دل و جان افسرده حالش را بنگر بچه ها در کوچه بازی میکنند چهره های زرد و زخم لباسشان را بنگر شال و کلاه کن؛دیگر ماندن محال است در راه؛آسمان خاکستری رنگ را بنگر چشم من گریه ندارد ولی.. چشم خسته و طوفان راه را بنگر
Power By:
LoxBlog.Com |