آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
سالهاییست در حسرت سایبان چتر توام قهوه ای سفارش میدهم .....تلخ میخورم . یخ بسته ام شیشه شده منتظر سنگ شده ام یکی نیست که از نشانم بگوید ... .......... آه ......!! خدایا!!! چه دلتنگ شده ام... . به ذهنم نزدیک بود . با امواج خیالم لمسش میکردم . باز کردم چشمانم را . هنوز در باغچه ایستاده ام . او را نمیبینم کسی با ضمیر ناخودآگاهم گفت . خدا همان امواج بود... خزان است گردتاریکی زودتر از هر روز موی سپید روز را میکشد در آغوش غریبی تنها دیده را بسته سرود سرخ میخواند... و عجب دنیایی دارند... ساعتی خنده... ساعتی گریه... ساعتی خیره به دور دست.... گاهی صحبت با گل یاسی. گاهی نشستن پای صحبت محبوبه... گاهی شمردن تپش قلب زمین... گاهی در شوق پرواز.. چه عجیب دنیایی دارند.. دیوانگان!!!! میگویند شعری از دلدادگی بگو! گر نمیخندی و زخمی هستی از شادی بگو سیاهی باش که میخنداند مردم را دلت اگر خونین است از بی خیالی بگو همه ی وجودت اگر غرق در اشک و خون است از عاشقی دم نزن؛ از پاکی بگو نمیدانند خون جگر است که میرود مطربی کرده و میگویند از ساقی بگو زندگی تماشاخانه ی خدا نیست سرنوشت است... لیک میگویند از بازی بگو پیری خسته سوی مرگ میرود صورتش ندیده و میگویند از جوانی بگو غزل عشق از آهی و جگری برخواسته است خون جگر را ندیده و میگویند از عاشقی بگو
تقدیر عشق خدایا!آخر این چه تقدیری است؟ دوری عاشق و معشوق زمانه زور نیست؟ چشم انداز شمع عاشق، به همراه پروانه اش خوش است. پرواز مرغ عشق به سوی صحرا ، از رسم عاشقی دور نیست؟؟؟
میسوزم و خیس انتظار باران تو ام
کاش میشد همان زمستان هایی بیاید که
غرق در برف رویا ؛ در آغوش باز توام
.
به امید روزی که دو قهوه ی شیرین سفارش بدهم...
Power By:
LoxBlog.Com |