آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
باران که بیاید همه شاعر میشوند . . . . . از تو درخشانتری نیست،باور کن از عشق درد بدتری نیست.باور کن از آن چشمانت شیدایی میبارد از من دیوانه تری نیست باور کن قهوه ای سفارش میدهم .....تلخ میخورم . میگویند شعری از دلدادگی بگو! گر نمیخندی و زخمی هستی از شادی بگو سیاهی باش که میخنداند مردم را دلت اگر خونین است از بی خیالی بگو همه ی وجودت اگر غرق در اشک و خون است از عاشقی دم نزن؛ از پاکی بگو نمیدانند خون جگر است که میرود مطربی کرده و میگویند از ساقی بگو زندگی تماشاخانه ی خدا نیست سرنوشت است... لیک میگویند از بازی بگو پیری خسته سوی مرگ میرود صورتش ندیده و میگویند از جوانی بگو غزل عشق از آهی و جگری برخواسته است خون جگر را ندیده و میگویند از عاشقی بگو
تقدیر عشق خدایا!آخر این چه تقدیری است؟ دوری عاشق و معشوق زمانه زور نیست؟ چشم انداز شمع عاشق، به همراه پروانه اش خوش است. پرواز مرغ عشق به سوی صحرا ، از رسم عاشقی دور نیست؟؟؟
نمیدانم
شاید مرثیه ها درباران متولد میشوند...
شاید..
موسیقی عشق فی البداهه میگوید
کاش تو هم شاعر بشوی........
.
به امید روزی که دو قهوه ی شیرین سفارش بدهم...
Power By:
LoxBlog.Com |