آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
از برای تنهایی هایم ترانه نیست سالهاییست در حسرت سایبان چتر توام قهوه ای سفارش میدهم .....تلخ میخورم . یخ بسته ام شیشه شده منتظر سنگ شده ام یکی نیست که از نشانم بگوید ... .......... آه ......!! خدایا!!! چه دلتنگ شده ام... . سال ها از ساعت طلایی زمان میگذرد... شن هاسرازیر میشوند... گردابی خاکی مکش هرآنچه زمانش مینامند جویبار طلایی لحظه ها تابی عاشقانه در ماسه های طلایی تلی از طلا زیر پای جوی پایانه جویبار چشمی دوخته به ساعت نبودن هارا میشمرد سال ها از ساعت طلایی زمان میگذرد.... (تقدیم به او...) و عجب دنیایی دارند... ساعتی خنده... ساعتی گریه... ساعتی خیره به دور دست.... گاهی صحبت با گل یاسی. گاهی نشستن پای صحبت محبوبه... گاهی شمردن تپش قلب زمین... گاهی در شوق پرواز.. چه عجیب دنیایی دارند.. دیوانگان!!!!
فریاد منم،آسمان بی کرانه نیست
از هر ره بروی روزی به سر آید
میمیرم و بعد من عاشقانه نیست
میسوزم و خیس انتظار باران تو ام
کاش میشد همان زمستان هایی بیاید که
غرق در برف رویا ؛ در آغوش باز توام
.
به امید روزی که دو قهوه ی شیرین سفارش بدهم...
Power By:
LoxBlog.Com |