آسمان آبی
فریاد من از غم عشق نیست...
خون موج میزد از چشمان باغبان پیر میکند ناله میکشد آه حقیقت را دریافتیم چه دیر انتظار نبود از باد انتظار نبود از گل از آتش روزگار شدیم پیر بشکست کمرم از طوفان دستانم غرق خون زگل پرتیغ خدایا!!! فهمیدم چه دیر از زندگی با روشنایی گشته ام سیر... سال ها از ساعت طلایی زمان میگذرد... شن هاسرازیر میشوند... گردابی خاکی مکش هرآنچه زمانش مینامند جویبار طلایی لحظه ها تابی عاشقانه در ماسه های طلایی تلی از طلا زیر پای جوی پایانه جویبار چشمی دوخته به ساعت نبودن هارا میشمرد سال ها از ساعت طلایی زمان میگذرد.... (تقدیم به او...)
Power By:
LoxBlog.Com |